(خلاصه ای از نامه دختر شهید (سیده زهرا علمدار))
بابا مجتبی سلام .
امیدوارم خوب باشی .
حال من خوب است و شاید بهتر از همیشه . راستی حتما ً می دانی که از نوشتن اولین نامه ام برایت حدود یک سال می گذرد و در این یک سال اتفاق بسیار مهمی برای من افتاده است.
بگذار خیلی زود بگویم و بیش از این منتظرت نگذارم . بابا جون من به سن تکلیف رسیدم و بعد از این باید مثل همه بچه های خوب بعضی از کارها را انجام دهم .
بابا مجتبی در نامه قبلی از مهربانی تو و خدا برایت نوشته بودم و گفته بودم می خواهم نامه ای برای او بنویسم . بعد ها فکر کردم که اگر بخواهم برای خدا نامه بنویسم ، حتماً باید بعد از مدتی منتظر جوابش باشم و این انتظار کشیدن کمی برایم سخت بود .
اما از روزی که در مدرسه برایمان جشن تکلیف گرفتند ، تصمیم گرفتم هر روز هنگام خواندن نماز یک جوری با خدا حرف بزنم که انگار دارم برایش نامه می نویسم . خانم معلم ما میگفت که به این کار می گویند :« حضور قلب»
یعنی با قلب خود با خدا حرف زدن و من بعد از آن روز همیشه احساس خوبی دارم و از این بابت خیلی خوشحالم .
حتماً تعجب می کنی بابا ! زهرا کوچولو و این حرف ها ! اما تعجب نکن زهرای تو دیگر بزرگ شده . راستی بابا داشت یادم می رفت . از حضرت رقیه ( علیها السلام ) چه خبر ؟ حتماً او را می بینی .
آخه مادر از او و علاقه تو به نازدانه امام حسین ( علیه السلام ) زیاد برایم حرف می زند . راستش را بگو ، با دیدن او به یاد من نمی افتی ؟ حتماً به او می گویی من هم دختری دارم که خیلی بامزه است.
بابا جون من هر وقت دوستانت را می بینم به یاد تو می افتم ، اما نمی دانم که آیا آن ها هر وقت مرا می بینند به یاد حضرت رقیه (علیها السلام) می افتند ؟
خوب دیگر باید بروم ، صدای اذان می آید ، از این به بعد با خدا حرف زدن چه کیفی دارد !
خداحافظ - دخترت سیده زهرا
از کتاب علمدار
[ دوشنبه 92/9/18 ] [ 7:48 صبح ] [ دوستدار علمدار ]